پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

قند عسل مامان و بابا

تاسوعا و عاشورا 90

پارسا جونم،امسال تو مظلوم و معصوم بودی عزیزم امسال بر عکس پارسال که همیشه،در حال وول وول خوردن بودی،مظلوم بودی و با یه گردن کج و یه بغض غریب،با اون چشمایه نافذت،فقط اینور و اونور رو نگاه میکردی امسال تو عجیب بودی پسرکم. ...
16 آذر 1390

مهمون داریم

سلام پسر شیطون مامان که الان خوابیدی و بقیه شیطنتهاتو گذاشتی واسه وقتی که بیدار شدی. کوچولو داره برامون مهمون میاد.مادر جون و بابابزرگ دارن از تهران میان.وقتی ازت میپرسم مادر جون و بابابزرگ دارن میان،تو میگی :کووووووووووو؟ و بعد،میری و زیر مبل و میز و اینور و اونور رو میگردی و مدام میگی کوووووو؟ کووووووووووو؟ اینم از کارایه عجیب و غریب تو کوچولویه مامانی.معلوم نیست تویه کله کوچولویه تو ،چی میگذره فسقلی       ...
12 آذر 1390

چند تا کلمه جدید

سلام موش موش مامانی عزیزم،چند تا کلمه جدید به آستانه لغاتت اضافه شده، جیش :البته فقط میگی،ولی زمانی که باید بکار ببری ساکت میمونی و بعد از اون میگی بی بی :منظورت پی پیه،که اونو قبل اینکه کارت رو بکنی میگی ،ولی وقتی میبرمت دستشویی ،اونکارو انجام نمیدی و من مجبور میشم دوباره پوشکت بگیرم تا یه گوشه بشینی و تمرکز بگیری بی دا :عزیزم به پیتزا میگه بی دا،و هر وقت از پهلویه ناین رد میشیم همینو میگی.این رو هم تازه از امروز میگی تَ دی : عزیز گلی مامانی،منظورت ته دیگه امروز که بر عکس همیشه،خدا رو هزار بار شکر خوب غذا خورده بودی، قابلمه غذات رو هم ول نمیکردی و اونو گرفته بودی تو دستت و اینور و اونور میرفتی و با انگشتایه کوچولوت ب...
7 آذر 1390

پارسا و برف و خونه

سلام جوجویه مامانی عزیز دلم،این روزا هوا خیلی سرده و منو تو و بابایی خونه نشینین شدیم. و تو بی تاب بیرونی و به قول خودت :دَد عزیزم کافیه بابا بره پهلویه جا لباسی یا من برم کنار میز توالت،اونوقت تو تند و تند خودت رو به ما میرسونی و با هیجان میگی :ماما...دَدَ و من دلم میگیره که نمیتونم حالیت کنم که بیرون خیلی خیلی سرده عزیزم.اونوقت مجبور میشم که بهت رشوه بدم و هی باهات بازی کنم و هی با هات بازی کنم و بذارم که از سر و کول من بالا بری و حتی موقع غذا درست کردن هم بغلت کنم و برات آواز بخونم .شعر جوجه جوجه طلایی...نوکت سرخ و حنایی...تخم خود را شکستی...چگونه بیرون جستی؟... دیدم جایم تنگ بود...دیوارش از سنگ بود...به خود دادم یک تکان...مث...
6 آذر 1390

برف

سلام جوجو جونم امروز جمعه 4 آذر ماهه.سومین ماه از سومین فصل سال پسرکم و تو امروز شاهد اولین برف زندگیت بودی موش موش مامان امروز ریاد با من کاری نداشتی ،چون بیشتر کنار پنجره بودی و داشتی برف رو تماشا میکردی و کلی الکی الکی ذوق میکردی. لب پنجره که بودی و همونطورکه داشتی برف رو نگاه میکردی،میپرسیدی:این شیه؟(یعنی این چیه؟) و من میگفتم :برف تو بر میگشتی طرف لوستر و میگفتی: بَخ(یعنی برق) و من میگفتم:برق نه مامانی،برف و تو ذوق میکردی با ذوق میگفتی: بَ و دوباره برف رو تماشا میکردی عزیزم میدونی این مکالمه بین منو تو چند بار تکرار شد؟شاید بیشتر از بیست بار عزیزم چقدر دنیایه شما نی نی ها قشنگه و با چه چیزایی قشنگتر هم م...
4 آذر 1390

آلبوم آبان

یه چند تا از عکسات از آبان مونده بود جوجو خوشگلم «یه موش کوچولو تویه خونه ما» «اینم تعمیرکار کوچولویه خونه ما»     «اینم همون جوجویی که از دیوار راست بالا میره» عزیزم،ماه آبان هم تموم شد و ما وارد آخرین ماه،از فصل پاییز شدیم جوجو جون.به امید پیشرفتهایه بیشتر تویه ماه جدید جوجویه مامان ...
2 آذر 1390

روز پر مشغله

سلام کوچولویه مامانی. امروز خیلی کم دیدمت و نتونستم زیاد باهات وقت بگذرونم. جمعه تولد امیرحسین و چون عمو امیر تهرانه(برایه تخصص)،من امروز با زن عمو و امیر حسین همراه بودم   و عمه رزیتا هم راه بلد ما بود از ساعت 4 بیرون بودیم و کفش برایه امیرحسین و عکس و سفارش کیک و ظروف یکبار مصرف همه اینا که تموم شد ما اونا رو رسوندیم خونه،دوباره رفتیم بیرو با عمه رزیتا برایه خرید خودمون و وقتی که رسیدیم خونه عزیز و من صدایه تو رو شنیدم و چشمایه منتظرت رو دیدم که بالایه راه پله منتظر بودی،دلم غش رفت .عزیزم اگه بدونی که چقدر دیدنت به من نیرو میده. وقتی اومدیم تو ،مثل همیشه خونه  مامان عزیز بیچاره ،عین بمب ترکیده بود،از بس که شما همه چیز ...
1 آذر 1390
1